سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزها...

زندگی به همین راحتی میگذره

    نظر

خیلی وقته که می خوام بنویسم، نمی دونستم کجا و یا چجوری، فقط خواستم بنویسم. اولش خواستم تو دفترچه خاطراتم بنویسم. آخرین باری که تو دفترچه خاطراتم چیزی نوشتم مربوط می شه به حدود ۱۰ سال پیش. خاطره یه روز بارونی که با پسر خالم رفته بودیم گردش.

چند وقت پیش که داشتم خرط(نمیدونم درست نوشتم یا نه) و پرتایه قدیمی رو جمع و جور می کردم این دفترچه خاطراتو دیدم کلّی حال کردم. اووووَه ۱۰ سال گذشت.....

خوب خوبی خاطره همینه دیگه.

آره ۱۰ سال گذشت. بیشتر از اینم میگذره.

الان که این وبلاگ رو درست کردم داشتم  یه قالب براش انتخاب می کردم. بعد با خودم گفتم خوب چه فرق می کنه چه قالبی داشته باشه، مهم اینه که چی میخوام توش بنویسم و اینکه آیا کسی اینجا رو می خونه؟ واسه کسی مهمه که من چه قالبی انتخاب می کنم و یا اینکه چی می خوام بنویسم؟

بعد به این نتیجه خنده دار رسیدم که اصلا بی خیال وبلاگ بابا ... برو به کارو زندگیت برس، آخه تو رو چه به وبلاگ؟

هان ؟ نظر شما چیه؟

خوب چون تنها خواننده اینجا فعلا خودمم، پیشنهاد می کنم که یه چیزایی بنویسم و این جماعت علاف رو از غلیانات فکری خودم بی بهره نکنم.

راستی یادم رفت از خودم بگم. من دانشجوی مهندسی مکانیک هستم،  یعنی بودم. حدوداً دو ماه پیش فارغ التحصیل شدم. گرایشی که خوندم ساخت و تولید بود. یکی از زیباترین علوم دنیا.

الان هم دارم یه جاهایی تدریس می کنم. به شدت به مدیریت علاقه دارم و شاید بخش عمده ای از مطالب اینجا رو به مدیریت اختصاص بدم. امسال ارشد مدیریت MBA شرکت کردم. بعد مفصل راجع بهش توضیح میدم.

فعلا تا همین جا کافیه

تا بعد.