پشت این پنجره یک نا معلوم نگرام من و توست...
خواب,خواب,خواب
او غنوده است
روی ماسه های گرم
زیر نور تند آفتاب
از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کند
جویبار گیسوان خیس من
روی سینه اش روان شده
بوی بوی تنش
در تنم وزان شده
خسته دل نگاه می کنم
آسمان به روی صورتش خمیده است
دست او میان ماسه های داغ
با شکسته دانه هایی از صدف
یک خط سپید بی نشان کشیده است
دوست دارمش
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
دوست دارمش
از میان پلک های نیمه باز خسته دل نگاه می کنم
کاش با همین سکوت با همین صفا
در میان بازوان من
خاک می شدی
با همین سکوت با همین صفا
در میان بازوان من
زیر سایبان گیسوان من
لحضه ای که می مکد ترا سرزمین تشنه ی تن جوان من
چونلطیف بارشی
یا مه نوازشی
کاش خاک می شدی...
کاش خاک می شدی...
تا دگر تنی
در هجوم روز های دور
از تن تو رنگ و بو نمی گرفت
با تن تو خو نمی گرفت
تا دکر زنی
در نشیب سینه ات نمی غنود
سوی خانه ات نمی دوید
نغمه ی دل تو را نمی شنید
از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
مثل موج ها تو از کنار من
دور می شوی...
باز دور می شوی
روی خط سربی افق
یک شیار نور می شوی
با چه می توان عشق را بند جاودان کشید؟
با کدام بوسه با کدام لب؟
در کدام لحظه در کدام شب؟
مثل من که نیست می شوم
مثل روز ها....
مثل فصل ها....
مثل آشیانه ها...
مثل برف روی بام خانه ها...
او هم عاقبت
در میان سایه ها غبار می شود
مثل عکس کهنه ای
تار تار تارمی شود
با کدام بال می توان
از زوال روز ها و سوز ها گریخت؟
با کدام اشک می توان
پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟
با کدام دست می توان
عشق را بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟
خواب خواب خواب